شرق جاوه

حامد حبيبي
leon_rh@yahoo.com

نصف پاكت تمام شد تا به آموزشگاه برسيم. اعصابم به هم ريخته بود، خيلي مماس ماشين ها ي پارك شده مي رفت و هرچه مي گفتم بگير آن طرف، انگار نه انگار. آينه ها كه از كنار هم رد مي شدند پوست تنم كش مي آمد. داشتم مي گفتم: (( وقتي ته ماشين رو تو مثلثي ديدي مي شكوني، بعد كه ستون...)) ستون رسيد به گلگير عقب كه از دفتر آمدند دنبالم: ((مادرت پشت خطه. )) اگر در را باز مي كردم مي گرفت به در عقب. گير افتاده بودم و چاره اي نبود. تا طرف پارك دوبل ياد گرفت باقي موهاي مادرم پشت خط سفيد شد. هرچند دندان ها يش هم پشت خط ريخته بود‌، همين طوري الكي خرد شده بود و با اشكنه اي كه من دوست داشتم آمده بود توي دهانش.‌ كمرش هم فكركنم پشت خط خم شده بود، سرفه ها يي هم كه شب ها مي كرد، وقتي تنها صدا، صداي خش خش راه رفتن موسا كوتقي ها ي يحيا توي لانه‌شان بود همه از پشت خط مي آمد. چند سرفه پشت سرهم مي كرد و در فاصله نفس گرفتن تا حمله بعدي، عصبي مي گفت مرگ. نمي دانم به سرفه ها مي گفت يا به خودش كه خواب را از ما مي گرفت. پشت خط، نه به خاطر يحيا كه از پادگان زنگ مي زد و گريه مي كرد، نه به خاطر من كه مي گفت بوي سيگارت از تو گوشي هم خفه ام مي كند، نه به خاطر بابا كه هفت هشت سال پيش تو ايستگاه اتوبوس درست لحظه اي كه مي خواست پايش را روي ركاب بگذارد پشتش كبود شده بود. پشت خط به خاطر آقا خودش را تلف كرده بود، آقا، پدرش. هرچند وقت يكبار غيبش ‌مي ‌‌زد و خبرش را بايد از زابل، قصر شيرين، خوي و يا هر شهر دوردست ديگري مي گرفتيم.
يك بار آن وقت ها كه تو فولاد شهر عرق مي ريختم زنگ زد. با ترس و لرز گفتم: (( آقا! از كجا زنگ ‌مي ‌‌زنين؟)) گفت: (( هيچي يه تك پا اومدم بريم. )) همه محله ها ي شهرها را هم بلد بود. گفتم: ((كجا؟)) گفت: ((آبادان)) و ادامه داد: (( تهرون يه نمي زده بود، رفتم نون بگيرم. نون داغ كه تو دستم بود هوس كردم بزنمش تو آش آباداني، تازه دلم هواي ديدن ويلاهاي شركت نفت رو كرد لب اروند... )) جوري گفت داغ مثل اينكه يك جوان بيست ساله بگويد، انگار نه انگار شيرين هفتاد را داشت. بعد از مكثي ادامه داد: (( اصلا هيچكدوم اينا نبود، زنگ زدم بگم پاشو بيا اينجا.)) گفتم: ((آقا! به خونه خبر دادين؟ ))گفت: (( بچه جان! چقدر سين جيم مي كني! يك كلام بگو مياي يا ...)) بعد از اينكه گلويش را صاف كرد ادامه داد: (( به مادرت گفتم ميرم نون بگيرم حالا ايني كه بعد ميام آبادان رو يادم نيس، لابد گفتم. نگفتي، مياي يا نه؟)) نگفته بود. مادر شب پيش زنگ زده بود و يك ربع سرفه كرده بود.
پيچيدم تو خنكاي دفتر. گوشي سياه يك وري روي ميز افتاده بود. دلم هري ريخت پايين. توي گوشي صداي چند سرفه آمد، مادر نگفت مرگ، مرگ را فقط شب ها مي گفت.
يك ماه بود از آقا خبري نداشتيم، درست يك ماه. مادر گفته بود عصري يك لحظه از پنجره آشپزخانه ـ آقا مي گفت مطبخ ـ ديده كه آقا چمباتمه زده لب باغچه، كنار مويي كه خودش كاشته بود، هلوي درشتي را چسبانده به دماغش. مادر مي گفت ديده كه چشمانش هم بسته بوده، مي گفت همانجا دلش خالي شده. حالا مادر مي گفت خبرش را از بندر عباس گرفته، يك آشنا خبر آورده بود. طرف آقا را دنبال كرده بود و حالا مادرآدرس مسافرخانه اي در بندر را پشت جلد دفترچه تلفن اش كنار اسم مسافرخانه ها ، محله ها و كد شهرهايي كه آقا برايش كشف مي كرد نوشته بود. بيرون از لباس ها يم سرد بود ولي زير آنها خيس عرق بودم. مادر كه گفت برو بيارش يك قطره عرق از ستون فقراتم سر خورد پايين و سرما سرمايم شد. مي توانستم بگويم كار دارم، ‌مي ‌‌توانستم بگويم تو چله گرما برم بندر عباس! مي توانستم بپرسم مادر اصلا مي داني بندرعباس كجاست؟ مي داني آنجا قبله، شرقي غربيست نه مثل اينجا كه تنها كافيست كمي به غرب بچرخي؟ همه اينها را مي توانستم بگويم اگر سرفه به او امان مي داد.
چند ساعت بعد سرم را چسبانده بودم به شيشه و اتوبوس كه روي مسافرها مي چرخيد فكر ‌مي ‌‌كردم كدام آنها تا سر خيابان آمده اند بعد يك دفعه هوايي شده اند، زن و بچه را ول كرده اند و به جاده زده اند. چشم مي گرداندم دنبال آن ها يي كه دستانشان را در جيب فرو كرده بودند و بي قيد و بند چمدان با فشار و تنه جمعيت به چپ و راست مي رفتند. اين بار با وجود اصرارهاي مادر باخودم هيچ چيز برنداشته بودم حتي يك ساك دستي، مي خواستم مثل آقا سبك سفر كنم. به خانه كه رسيدم توي حياط لب پله نشسته بود، دامنش بين دو پايش مثل كابل برق فشار قوي كه ول شده باشد بين دكلها، قوس برداشته بود و به موزاييك ها ي خشتي كف حياط مي ساييد. هميشه لب پله مي نشست،‌ لب صندلي، لب نيمكتهاي پارك، نديده بودمش كه راحت به جايي تكيه داده باشد. يكي از موساكوتقي ها را توي دستش گرفته بودونوازش مي كرد. صدايشان از لانه آن سرحياط كه يحيا يك روزه ساخته بودش مي آمدكه‌يك بند مي پرسيدند: ((موسا كوتقي؟ موسا كو تقي؟)) فكر كنم تهراني ها مي گفتند ياكريم. همانطور كه سرش پايين بود گفت: (( بچه ام گف برمي گرده، گف اينا همه‌شون جلدن. )) با نوك پا زدم پاي ديوار، يك كم كاهگل ريخت زمين. گفتم: ((پس چرا ديگه گريه مي كرد خرس گنده؟)) سرش را بالا گرفت و به انعكاس نور آفتاب از پنجره ها ي طبقه دوم روي آجرهاي ديوار خانه همسايه خيره شد. بچه كه بودم صبح ها بدو مي رفتم روي پشت بام، از آنجا مي شد سردر سينماي سر چهارراه را ديد، اگر فيلم جديد آورده بودند پله ها را دوتا يكي پايين مي آمدم، عصري دم در كه به آقا مي گفتم ديگر تو نمي آمد، دستم را مي گرفت و با همان لباس خانه مي برد سينما. شب كه برمي گشتيم مادر با سري پايين، با موهايي كه مشكي بود و نمي گذاشت چشم ها يش را ببينم سفره را دستمال مي كشيدو بي بي كنج اتاق چهارزانو مي نشست و به دررفتگي جورابش خيره مي شد. با اين ديواري كه بالا رفته بود ديگر نمي شد سردر سينما را ديد هرچند مدتها ‌مي ‌‌شد كه ديگر سينمايي در كار نبود.
حالا كه سرش را بالا گرفته بود چشمانش را مي ديدم، چيز سبزي ته آنها برق مي زد. ترس برم داشت. استخوان گونه ها يش بيرون زده بود. آرامشي داشت كه معمولا بعد از گريه مفصلي به سراغ آدم مي آيد، باد ابرها را پراكنده بود ولي گونه ها يش جا به جا برق مي زد. رديف دندان ها ي مصنوعي جلويي را كه برايش گرفته بودم درآورده بود. چروك ها ي بالاي لبش خيلي پيرترش كرده بود، انگار اسكلتي به دايره ها ي نوراني نگاه مي كرد.
نور قرمز كه روي سرمان ريخت از تونلي لبريز از قير مي گذشتيم و تنها سوسوهاي دور بودند كه ثابت مي كردند پيش مي رويم. هنوز كمر راه نشكسته بود. نگاهم به سوسوها بود، احساساتي شده بودم، فكر مي كردم به تعداد آنها مرداني هستند كه خودرا گم و گور كرده اند ولي ته دلشان مي خواهد كسي پيدايشان كند و به قدر تاريكي مرداني هستند كه نمي خواهند كسي سراغ‌شان را بگيرد. در تاريكي سينما كه به جلو قوز كرده بودم هرچند وقت به چند وقت ترس سراغم مي آمد، ترس از تاريكي و تنهايي. برمي گشتم و به آقا نگاه مي كردم تا از بودنش مطمئن شوم. حالتي به خودش ‌مي ‌‌گرفت كه هميشه تصور مي كردم خوابش برده. در نور سفيدي كه روي صورتش مي پريد مي ديدم كه پلك هايش را بسته و قيافه بچگانه اي پيدا كرده.
بيدار كه شدم نور چشمم را زد. كوير هنوز در دو طرف پهن بود و بوي غربت تيزتر شده بود. دورتر ازكوير كوههايي بودند كه پشت به پشت محو و محوتر ‌مي ‌‌شدند و تا آنجا كه آبي آسمان به سفيدي مي زد ادامه داشتند. راننده عوض شده بود، سيخ نشسته بود و بي هيچ حركتي به روبرو چشم دوخته بود، به راهي كه بي پيچ و تاب تا بي نهايت ادامه داشت. يك رديف جلوتر، مورب در تيررسم زن و مردي را مي ديدم كه هركدام بچه اي بغل داشتند. زن بچه را روي شانه اش انداخته بود و آرام به پشتش مي زد، مرد بيني اش را به بيني آن يكي بچه مي ماليد. ياد قصه اي افتادم كه آقا در بچگي برايم تعريف ‌مي ‌‌كرد، دو برادر بودند در جستجوي شاه پريان كه در يك دوراهي از هم جدا ‌مي ‌شدند. عجيب بودكه آخرش را يادم نبود، شايد چون هميشه وسط ها يش به خواب رفته بودم يا شايد اصلا قصه آقا آخر نداشت. بچه استفراغ سفيدي روي شانه مادر كرد. مادرمتوجه نبودو هنوز به پشتش ‌مي ‌‌زد. مخلوط تف و استفراغ آرام در سياهي چادر راه باز مي كرد.
از تك نخل ها يي كه جسته گريخته كنار جاده پيدا شدند تا به امتداد خليج برسيم بيش از انتظارم طول كشيد. در خليج چندين كشتي براده طلا غرق شده بود،‌ براده ها روي آب آمده بودند و برق مي زدند. آدم ها ي روي ماسه ها شبح ها يي بودند از قير گذشته كه در زير نور شديد لب ساحل محو و مبهم به چشم مي آمدند و مثل آسفالت كف جاده در صلات ظهرمي لرزيدند. از ركاب كه پايين پريدم هرم گرما و دم، راه نفسم را بست.
مسافرخانه اي پشت بازار اوضيا. از لابه‌لاي زناني كه دركوچه ها ي تنگ، قلياني سفالي بين پاهايشان گذاشته بودند، تخمه مي شكستند و پوستش را تف مي كردند به سر و روي شهر مي گذشتم. به قول بي بي عرق از مساماتم راه افتاده بود. روي كولم اين طرف آن طرف مي بردمش و مادر دوان دوان و بقچه به بغل دنبالم مي آمد و او هي توي گوشم مي گفت كه عرق از مساماتش راه افتاده. تا هيكل استخوانيش را گوشه اتاق آنطور مچاله نديدم به فكرم نرسيد بپرسم مسامات به كجا مي گويند.
اسمش را به پيرمردي كه روي صندلي فلزي زنگ زده اي نشسته بود و گاز فندك پر مي كرد گفتم. انگار به صندلي گفته باشم. دوباره گفتم. گرما صدايم را بخار ‌مي ‌‌كرد و به پيرمرد چيزي نمي ‌‌رسيد. نگاهش به پيتي حلبي كنار ديوار بود و دستانش كار ‌مي ‌‌كرد. به اطراف نگاه كردم، اما كسي در دالان مسافرخانه نبود. فندك پر شد، صداي لنت ترمزي كه به ته رسيده باشد درآمد: (( نداريم.)) هروقت غيبش ‌مي ‌‌زد اسمش را عوض مي كرد. في البداهه هرچه به ذهنش ‌مي ‌‌رسيد مي گفت. خواستم مشخصاتش را بگويم،‌ گير كردم. در چهره اي كه از او مجسم مي كردم هيچ مشخصه اي پيدا نبود، صورتش مثل ظرف شله زرد كمرنگي به نظرم مي آمد كه رويش با دارچين نوشته باشند آقا. يك روز عصر روي پله مطبخ نشسته بودم‌ ـ مطبخ آن سر حياط بود ـ مادر با انگشتانش به گوشت شكل ‌مي ‌‌داد،‌ آن را تخت ‌مي ‌‌كرد، كناره ها يش را صاف ‌مي ‌‌كرد و درون ماهيتابه ‌مي ‌ انداخت. هر جلزي كه بر‌مي ‌‌خاست يك كتلت متولد ‌مي ‌‌شد. چند لحظه صدايي نيامد، برگشتم و مادر را ديدم كه به گوشت چرخ كرده بيضي شكل كف دستش خيره شده،‌ زير لب گفت: (( هيچ چي از صورت بابات يادم نمياد.))
همينطور كه من و من ‌مي ‌‌كردم پيرمرد پيت حلبي را برداشته بود و با دقت به داخلش نگاه ‌مي ‌‌كرد و گاهي تكانش ‌مي ‌‌داد. وجودم را گرما بخار كرده بود. نشانه اي دستم را گرفت. گفتم ته لهجه سبزواري داشت. نگاهش را از يادگار مهمي كه توي پيت مخفي بود پس گرفت، سرش را برگرداند، به صندلي زنگ زده خيره شد و براي او تكرار كرد: (( سبزوار؟)) بعد از چند لحظه سري تكان داد و به فندك كه هنوز دستش بود گفت: ((نداريم. )) خسته بودم. گفتم: (( مشهد، لهجه مشهدي.)) مسامات را داشت سيل ‌مي ‌‌برد، كلافه شده بودم آنقدر كه در يك لحظه اصليتم را دويست و سي و شش كيلومتر كوچ داده بودم به جايي كه براي همه آشنا بود. اگر آقا ‌مي ‌‌شنيد تا دو ور لبش را كف سفيد نمي گرفت سرزنشم ‌مي ‌‌كرد. با اينكه خودش يك جا ماندني نبود ولي حساس بود ما به اين و آن ‌مي ‌‌گوييم كجايي هستيم. البته چيزي را فهميده بودم اگر ‌مي ‌‌گفتيم تهراني آنقدر برايش سنگين نمي آمد كه ‌مي ‌‌گفتيم مشهدي. فكر ‌مي ‌‌كرد وقتي ‌مي ‌‌گوييم مشهدي عارمان آمده بگوييم سبزواري.
نااميد در درگاه، پشت به پيرمرد و رو به آدم ها يي كه بي هدف و حيران ‌مي ‌ امدند و ‌مي ‌‌رفتند ايستادم. گرما رس همه را كشيده بود، هركس از خانه بيرون ‌مي ‌‌آمد آنقدر سرش داغ ‌مي ‌‌شد كه فراموش ‌مي ‌‌كرد چرا از خانه خارج شده براي همين سرگردان در كوچه ها ول ‌مي ‌‌گشت. زنان ((بوركه)) به صورت زده از مقابلم ‌مي ‌‌گذشتند. شلوارهاي تنگ پوشيده بودند با خطوط طلايي. اگر زن بود حتم داشتم يك بوركه هم ‌مي ‌‌خريد و به صورت ‌مي ‌‌زد تا پيدا كردنش را سخت تر كند اما يك نشاني هم ‌مي ‌‌گذاشت. يك نشاني به اندازه گوشه دستمالي كه از جيب بيرون مانده باشد.
((مشهدي داشتيم)). برگشتم. پيرمرد براي كف سيماني زمين ادامه داد: (( رفت قشم. )) خودش بود. با اين نشاني كه گذاشته بود خودش را ريشخند كرده بود. گوشه دستمال را بيرون گذاشته بود چون ‌مي ‌‌دانست دنبالش ‌مي ‌‌رويم يا شايد ‌مي ‌‌خواست بداند. پيرمرد اميد را به دلم بازگردانده بود.
از اسكله گذشتم، هركس از روبرو ‌مي ‌‌آمد جعبه اي كارتني دستش بود يا به دنبال ‌مي ‌‌كشيد. حساب كردم با آنها روي چند نفر را كه در ايستگاه اتوبوس سكته كرده اند ‌مي ‌‌توان پوشاند، وقتي من رسيدم اتوبوسي در ايستگاه ايستاده بودو‌ مسافرانش را پياده ‌مي ‌‌كرد، آنهايي كه سوار بودند كله مي كشيدند ببينند آن گوشه چه اتفاقي افتاده، كارتن مقوايي پاره تلويزيوني را روي جنازه بابا كشيده بودند و كلي پول خرد اينجا و آنجا افتاده بود.
توي قايق، جليقه نجاتي دستم دادند و يكي گفت صلوات بفرستيد. دلم بيشتر خالي شد. اگر قايق بر‌مي ‌‌گشت قبل از اينكه كوسه ها حسابم را برسندغرق ‌مي ‌‌شدم. اگر غرق ‌مي ‌‌شدم يحيا بايد از ديوار پادگان بالا ‌مي ‌‌رفت و در شهرهاي پر از دژبان دنبال من و آقا ‌مي ‌‌گشت، هرچند فكر كنم مثل مادر ‌مي ‌‌نشست لب تخت، به پوتين ها يش خيره مي شد و مي گفت ((برمي گردن. )) پهناي بي موج دريا به افقي دايره اي از بخار ‌مي ‌‌رسيد، سمت چپ، شبح محو جزيره اي ديده ‌مي ‌‌شد. آفتاب داغي به پشتم ‌مي ‌‌زد. صداي يكنواخت موتور قايق و خطوط گريزان آب، افكارم را به فضايي شرجي ‌مي ‌‌كشاند و آرام درمستي رخوتناكي فرو ‌مي ‌‌برد.
يكنواختي صداهاي اطراف را جواني موفرفري شكست كه نوك قايق نشسته بود، به سمت چپ‌مان اشاره كرد و گفت: ((كشتي سوخته. )) چند نفر از همسفران با ذوق و شوق ازآن عكس گرفتند، يك نفر گفت: ((انگار از سال پيش پايين‌تر رفته.)) جوان موفرفري طنابي را كه زير پايش بود عصبي دور دستش جمع كرد و انگار با مشتي خر طرف شده زير لبي گفت: (( لنجم يه جا بمونه خب فرو ميره. )) بيست دقيقه از لاي براده ها ي طلا گذشتيم تا سطح سخت و كج جزيره از ميان بخارها سر درآورد.
‌مي ‌‌دانستم در بازار پيدايش نخواهم كرد. حيران به اطراف نگاه مي كردم و در فكر بودم كه پيرمرد نشاني اش را كجا ممكن است گذاشته باشد. ماشيني پيش پايم ترمز كرد. سرم را نزديك بردم ولي نمي دانستم نشاني كجا را بدهم. راننده ميانسال بودو پشت سرهم عطسه مي كرد. گفتم كه مي خواهم جاهاي ديدني قشم را ببينم،‌ به جز بازار. عطسه ها مهلت ‌نمي ‌‌‌‌‌دادند، با دست اشاره كرد كه سوار شوم. چند دقيقه همانجا مانديم تا حمله عطسه ها تمام شد. عطسه كه ‌مي ‌‌كرد لباس سفيدش ‌مي ‌‌لرزيد. بالاخره در حالي كه به عطسه ها و زمين و زمان لعنت ‌مي ‌‌فرستاد راه افتاد. در راه برايم توضيح داد كه اين ارثي است كه از پدرش به جا مانده. هر سال در اين دوماه عطسه ها امانش را مي برد و چه چيزي بدتر از عطسه در گرماي مرداد. زيگزاگ مي رفتيم. حمله را رد كرده بود ولي تك عطسه ها ولش ‌نمي ‌‌‌‌‌كردند. پرسيدم: (( كجا ‌مي ‌‌رويم؟)) گفت: ((حراء.)) وقتي توضيح دادحراء چه‌جور جاييست يقين كردم آقا آنجاست. جاده باريك از ميان درختچه ها يي ‌مي ‌‌گذشت كه لختي چشم اندازهاي دور را بيشتر نشان ‌مي ‌‌داد، انگار آن سوي درختچه ها را از بيابان ها ي اطراف سبزوار بريده بودند و پرت كرده بودند وسط خليج.
آقا آنجا نبود. جنگلي شناور در آب برايش جذابيتي نداشت. پاخضر جايي كه زنان مرد به دريا رفته، درآنجا براي بازگشت مردانشان دعا ‌مي ‌‌كنند هم به كار آقا نمي آمد. خضر به باريكترين قسمت جزيره پاگذاشته بود و براي زنان چشم انتظاري كه ته چشمانشان سبز ‌مي ‌‌زد بهانه معبدي شده بود. بي بي آن روزصبح، چند ساعت قبل از آنكه بي‌حركت كنار رديف گلدانهاي شمعداني پيدايش كنند از انتهاي اتاق با نگاه دنبالم كرد. يك هفته اي مي شد كه آقا بي خبر غيبش زده بود، باز ديرم شده بود و صبحانه نخورده داشتم مي زدم بيرون، دم در كه نگاه بي بي را ديدم ته چشمانش از پشت پرده اي شفاف، سبز ‌مي ‌‌زد.
پياده شدم، شب شده بود و من در نقطه صفر ايستاده بودم. لب آب پشت به تخته سنگي دادم، زير پايم قير مذاب نعره ‌مي ‌‌كشيد و آن دورها كورسوهايي چشمك ‌مي ‌‌زدند. كشتي بودند يا جزيره فرقي نداشت، كشتي سوخته جزيره اي شده بود كه هرروز بيشتر به زير آب فرو مي رفت.
هرم گرما نشسته بود اما رطوبتي كه درهوا موج مي زد به پوست صورت فشار مي آورد. نمي دانستم چه بايد بكنم، در جزيره اي كه روي نقشه اندازه نوك ناخن بود نمي توانستم پيرمرد را بيابم، حسابي درمانده شده بودم. راننده گفته بود: (( بزرگترين جزيره خليج.)) و دلم را خالي كرده بود، وسعت به هراسم ‌مي ‌ انداخت مثل كسي كه كودكش را در پاركي گم كند و بعد بفهمد آن پارك مقدمه جنگلي بوده است. مدت ها گذشت و من همانجا بودم، خوابم ‌مي ‌‌برد چشم كه باز ‌مي ‌‌كردم انگار هنوز خواب بودم همه جا تاريك بود. مرز خواب و بيداري را تاريكي شسته بود. نمي دانم چقدر از نيمه شب گذشت كه صداي پايي بيدارم كرد. سايه اي از بالاي سرم گذشت، ناخودآگاه از جا پريدم.
پدرم درآمد تا وسيله اي پيدا كردم كه مرا به ساحل شيب دراز ببرد. راننده وانت ‌مي ‌‌گفت از خرداد به اين طرف كسي را به آنجا نبرده، به جنوب جزيره. به ساحلي كه ميان خواب وبيدار فهميده بودم محل تخم گذاري لاك پشت ها ست. جوان موفرفري كه بي‌خوابي به سرش زده بود برايم از شب ها ي بي‌مهتاب گفته بود. ‌مي ‌‌گفت بچه لاك پشت ها معمولا شب ها از تخم بيرون ‌مي‌ آيند و به سمت روشن ترين افق پيش ‌مي ‌‌روند، شبهاي بي مهتاب دريا را گم ‌مي ‌‌كنند و به سمت هر نوري در افق ‌مي ‌‌روند، به سمت جاده ها ي ديوانه، به سمت خانه روستاييان، به سمت مرگي كه در شب ‌مي ‌ امد. وقتي گفت لاك پشت ها تازه در پنجاه سالگي به ساحل مي آيند، تخم ‌مي ‌‌گذارند و بعد به آب ‌مي ‌‌زنند و ‌مي ‌‌روند و ديگر نه به روباه فكر ‌مي ‌‌كنند نه به عاقبت تخم ها ، نفس راحتي كشيدم. حرف هايش كه تمام شد ديگر برايم مهم نبود كه فصل تخم گذاري آنها گذشته. من به بچه لاك پشت ها فكر نمي كردم كه مثل روز حشر از خاك سردرمي آورند و ايمان پيرمردها را محكم مي كنند، ذهنم را لاك پشت ها ي پنجاه ساله اي مشغول كرده بود كه تك و تنها بي انكه ردي از آنها باقي بماند به آب مي زنند و از اينكه به پشت سر نگاه نمي كنند عذاب وجدان نمي گيرند.
به آنجا كه رسيديم هنوز تا غروب مانده بود. ديگر گرما عذابم نمي داد. لب ساحل مدتي پرسه زدم تا ديدمش كه بي پيراهن روي ماسه ها نشسته و به جايي كه دريا و آسمان به هم ‌مي ‌‌رسيدند چشم دوخته. بچه لاك پشتي در آن حدود نديدم. مدتي از دور نگاهش كردم، مثل لاك پشت پيري كه قدرت شنا را از دست داده باشد بي‌حركت نشسته بود و به روزهاي طلايي اقيانوس فكر مي كرد، به اعماق نامحدود آب با پرتوهاي ملايم خورشيد، به ستون ها يي از نور كه مي شد آرام و باوقار از لابلايشان بگذري. كنارش نشستم. چند موي سفيد اينجا،‌ آنجا روي سينه اش بود، جاهايي از پوستش به سفيدي مي زد. بدون آنكه نگاهش را از روبرو بگيرد، گفت: ((يك چيزي هس...يك چيزي كه هرچي فكر مي كنم يادم نمياد.)) انگار داشت حرفي را كه چند لحظه پيش نيمه تمام مانده بود ادامه ‌مي ‌‌داد. گفتم: ((چي؟)) عجيب بود براي اولين بار مي ديدم بدن او هم مثل من كم مو دارد. گفت: ((اسم هنرپيشه شرق جاوه. )) پيراهنم را درآوردم، دستانم را دور زانوهايم حلقه كردم. چنين فيلمي يادم نمي آمد. گفتم: ((فيلمي به اين اسم نداريم.‌)) با ناخن پوست شكمش را خاراند و طوري كه معلوم بود تمام خاطرات پنجاه سال اخير مو به مو يادش مانده گفت: ((مطمئنم شرق جاوه بود. )) هردو به روبرو نگاه ‌مي ‌‌كرديم و پوست بازوهايمان در كمترين فاصله از هم داغ ‌مي ‌‌شد. گفتم: ((احيانا كازابلانكا نبود؟ )) آهي كشيد وسكوت كرد. زير آن نور تخت طوري هردو به دريا خيره شده بوديم كه هرلحظه ممكن بود ساحل كازابلانكا يا جاوه را ببينيم. دايره اي از خورشيد ديده نمي شد، خورشيد حل شده بود و نور سفيد تمام آسمان پيش چشم مان را روشن كرده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32000< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي